داستان جدید
free-plan
یکشنبه 30 اردیبهشت 1403 | کاربران آنلاين : 7

داستان جدید

آخرین مطالب:
بخش: داستانهای کوتاه -

این داستان رو دوستم برام تعریف کرده و قسم میخورد که واقعیه:

شما هم این اتفاق واقعی را برای دوستانتان بفرستید ممکنه برای اونها هم اتفاق بیفته
دوستم تعریف میکرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال طرف اردبیل،
جای اینکه از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت جاده قدیمی
با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه!
 
اینطوری تعریف میکنه:
من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی ۲۰ کیلومتر از
جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هرکاری کردم روشن نمیشد....
 
بقیه داستان در ادامه مطلب

ارسال شده درتاريخ: 1391/12/09 | نويسنده: admin | نظرات (3)
برچسب ها : ، ، ، ، ، ، ، ،
بخش: پست های فیسبوکی -
چن وقت پیش با دوستم رفته بودیم ول گردی ...

یه پیرمرده کناره چنتا دختره تو ایستگاه اتوبوس واساده بود

دستشم تا ارنج تو دماغش بود

دوستم سرشو از شیشه آورد بیرون گفت حاجی نگرد تو اون یکیه !

پیرمرده گفت : نه عزیزم اگه رزق تو باشه تو همینم پیدا میشه !!!

باور کن پیاده شدم رفتم سرشو ماچ کردم گفتم اگه جا لایک داشتی

20000 لایک به تنهایی براد میزدم .

دمش جزغاله

ارسال شده درتاريخ: 1391/11/18 | نويسنده: admin | نظرات (3)
برچسب ها : ، ، ، ، ، ، ، ، ،
بخش: طنز و جوک -

داستان طنز



یکی از دوستام تعریف می کرد : “با اتوبوس از یه شهر دیگه داشتم میومدم یه بچه ء ۵-۶ ساله رو صندلی جلویی بغل مامانش یه شکلات کاکایویی رو هی میگرف طرف من هی میکشید طرف خودش. منم کرمم گرفت ایندفعه که بچه شکلاتو آورد یه گاز بزرگ زدم!بچه یکم عصبانی شد ولی مامان باباش بهش یه شکلات دیگه دادن.خیلی احساس شعف میکردم که همچین شیطنتی کردم.


یکم که گذشت دیدم تو شکمم داره یه اتفاقایی میوفته.رفتم به راننده گفتم آقا نگه دار من برم دستشویی.

خلاصه حل شد.یه ربع نگذشه بود باز همون اتفاق افتاد.دوباره رفتم…سومین بار دیگه مسافرا چپ چپ نیگا میکردن.

اینبار خیلی خودمو نگه داشم دیدم نه انگار نمیشه رفتم راننده گفت برو بشین ببینیم توام مارو مسخره کردی…

رفتم نشستم سر جام از مامان بچه پرسیدم ببخشید این شکلاته چی بود؟

گفت این بچه دچار یبوسته، ما روی شکلاتا مسهل میمالیم میدیم بچه میخوره!!!خلاصه خیلی تو مخمصه گیر کرده بودم.خیلی به ذهنم فشار آوردم بالاخره به خانومه گفتم ببخشید بازم ازین شکلاتا دارین؟گف بله و یکی داد..رفتم پیش راننده گفتم باید اینو بخورین. الا و بلا که امکان نداره دستمو رد کنین.خلاصه یه گاز خوردو من خوشحال اومدم سر جام . ده دقیقه طول نکشید راننده ماشینو نگه داشت!!!منم پیاده شدم و خوشحال از نبوغی که به خرج دادم! یه ربع بعد باز ماشینو نگه داشت…! بعد منو صدا کرد جلو گفت این چی بود دادی به خورد من؟ گفتم آقا دستم به دامنت منم همین مشکلو داشتم! کار همین شکلاته بود!شما درکم نمیکردین! خلاصه راننده هر یه ربع نگه میداشت منو صدا میکرد میگفت هی جوون! بیا بریم!

نتیجه اخلاقی : وقتی دیگران درکتون نمی کنند ، یه کاری کنید درکتون کنند.!!!


ارسال شده درتاريخ: 1391/11/11 | نويسنده: admin | نظرات (1)
برچسب ها : ، ، ، ، ، ، ، ، ، ، ، ، ، ، ، ، ، ، ، ،
پربازدیدترین مطالب:
مروری بر مطالب گذشته:
خبرنامه
براي اطلاع از آپدیت شدن سایت در خبرنامه سایت عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود